نگوييد ما بي معرفتيم ها!... فقط تا پرشين بلاگ درست شود....

امروز يك خبر جالب ديدم. مسابقات واليبال جام سهراب سپهري. خيلي جالب آور بود. يك آغاز خوب براي يك اتفاق شيرين. عكس بالا از يك مسابقه ي ماراتن است كه هر سال براي بزرگداشت جيمز جويس برگزار مي شود. فكر كنم نمونه هاي ديگري هم بتوان پيدا كرد. به هر حال نويسندگان و شاعران ما نمي دانم چرا با ديگر عرصه هاي زندگي زياد ميانه اي نداشته اند. ولي اين نمونه، مي گويد كه بالاخره مي توان ادبيات را با ساير جلوه هاي زندگي لينك كرد.
ديروز فيلم آخر بهمن قبادي را ديدم. آوازهاي سرزمين مادري ام. جالب بود. مي خواستم چيزي درباره اش بنويسم. ولي بايد زير قولم به ويرجينيا مي زدم. چون قرارمان فقط ادبيات بوده است. ولي كار زيباي آقاي كارگردان در شيكاگو را كه حتما شنيده ايد و نمي شود از سرش گذشت. بهمن جايزه ي جشنواره ي شيكاگو را براي جرج بوش پس فرستاد. به هر حال اين هم جلوه ي ديگري از هنر است.
راستي ويرجينياي ما هنوز پيدا نشده. آخرين بار ناصرخان غياثي با رضا قاسمي ديده بودش در خيابان هاي پاريس. راستش كمي به رگ غيرتمان برخورد... ولي به هر حال، اگر ديديدش بگوييد: «بابا، پنجشنبه خبرهايي هست. حتما خودت را برسان....»

برگرديم از سر سطري كه ماه مي تابيد...
برگرديم از سر خيالت
برگرديم از سر نگاهت،
سر سطر...
خيالت كه چون ماه بر لب بام خيال
مي رقصد و مي تابد و مي ماند...

At the begining with you...