صبح

صبح که از خواب پا می‌شود مثل صبح‌های دیگر است خودش نمی‌داند که هزارو سیصدو هشتاد پنج‌بار ضرب‌در 365 بار هی از خواب بلند شده و هی دوباره خوابیده.عجب عالمی دارد این صبح با خودش. هر روز هم که بلند بشود باز شب کوتاه می‌شود. و هزارو سیصدو هشتاد پنج‌ ضرب‌در 365 بار هر روز زیباتر می‌شود و باز می‌خوابد.پس هیچ صبحی آغاز نمی‌شود از هزارو سیصدو هشتاد پنج‌بار ضرب‌در 365 صبح قبل. نه نقطه‌ی آغاز دارند نه پایان. بعضی صبح‌ها اما هنوز توی خوابند و بیدار نمی‌شوند.هی . فکر می‌کنند... شاید کسی زبانشان را نمی‌فهمد. شاید کسی... و همین می‌شود که زبانشان برای خودشان است. .بعضی صبح‌ها هم برای خودشان دوباره یک نقطه هستند یک نقطه ی شروع هستند. یک نقطه‌ی شروع نارنجی. نارنجی زیبا.. و این می‌شود که برای خودشان صاحب شخصیتی می‌شوند خواستنی.
بعضی از ما صبح‌ها... هی که از خواب پا می‌شویم می‌بینیم که دوباره صبح شده و حالا هی می‌خواهیم دوباره مثل همیشه با زور بلند شویم. دوباره همان زندگی و کار تکراری هی زورمان می‌آید هی زورمان می‌آید. ولی هزارو سیصدو هشتاد پنج‌ ضرب‌در 365 بار از این صبح‌ها آمده و کاملا بی‌تفاوت به ماست که دلمان نمی‌خواهد بلند شویم. چون دوباره یک صبح دیگر می‌آيی و تحقیرمان می‌کند. ولی بعضی صبح‌ها فیروزه‌ای‌اند. فیروزه‌ای زیبا. و و این می‌شود که برای خودشان صاحب شخصیتی می‌شوند خواستنی.
زبان ما را کسی نمی‌فهمد.برای همین باید شکلش را عوض می‌کنم!. جای فعل و فاعل و مفعولش را. باید برگردیم به ماقبل تاریخ. ماقبل یخ. ماقبل آینه. ماقبل دنیا.
می‌خواستم تبریک بگویم هجده بار ، نتیجه‌ش این شد. حالا هزارو سیصدو هشتاد پنج‌ ضرب‌در 365 بار به این صبحه تبریک می‌گم که فیروزه‌ای بود و حالا شب شده.تبریک می‌گم این 365 صبح آینده‌ای که از خواب پا می‌شی و نمی‌گی: "وای یه صبح دیگه مثل هزارو سیصدو هشتاد پنج‌بار ضرب‌در 365 " تمام روزای پاییز و زمستون بهار و تابستونش مال تو. همشون مال تو.

« دو تا به جلو، يکي به عقب »

» »
حالا ديگر چه مي خواهد؟ يک ظرف انار آماده مي کني، مي گذاري روي ميز. دو تا کاسه مي گذاري. يک ظرف سيب کنارش هم هست، سيب زرد يا سبز. يک طرف چاقوست آن طرف پرده را کنار مي کشي. پنجره را باز مي کني. مي گذاري آرام داخل شود. مي آيد. مثل هميشه اول پاهايش مي آيند تو، بعد سايه اش روي ديوار روبرو نصفه مي افتد را چقدر که دوست داري اين سايه ي پاهايش را که نيست روي ديوار آنطور سايه ي پاهاي اش اولش هست، سياه اند بعد محو مي شوند رنگ ديوار مي شوند. او کار خودش را مي کند، مي داني اگر نيايد مي ترسي. او هميشه بعد از که مي آيد روي راحتي ولو مي افتد، به سقف خيره مي شود و بعد...

«
مي ترسم. دهانم را باز مي کنم، جمع مي کنم، مي بندم. مي ترسم. از بيرون، از صداي ساعت. از پشت پنجره. يک هفته بيشتر است از - همه چيز - هرچه تکان مي خورد، هرچه – همه چيز که دارد نگاهم مي کند – دارد تکان نمي خورد، مي ترسم. دست خودم نيست.
به هرکس فکر مي کنم، دستهايش مثل نگاه هايش چنگکي مي شود فرو توي جمجمه ام. نمي توانم چشمهايم را ببندم، نگاه هايشان هجوم مي آورند؛ دستهايشان. خودم را مچاله مي کنم، توي خودم. دستهايم را دور زانوهام حلقه مي کنم. سعي مي کنم ذهنم را خالي کنم، يکهو تاريک مي شود. وقتي تاريک مي شود اول صداي ضعيفي مي آيد، بعد نور سياه ساطع مي شود. غشغشه از ته يک جايي مال يک زني که نمي شود هم گفت زن است، بلند مي شود، متناوب مي شود، رد مي شود از من، از نور سياه، و برمي گردد. توي غشغشه نقشي هست با قدي بلند و تنپوشي سياه که صورت اش پيدا نيست، باد اما توي غشغشه مي آيد که مي آيد روبنده اش را کنار مي زند: مرديست چهره اش که غشغشه اش ته اش ته مانده ايست زنانه. نمي دانم اول او آمد بعد ترس يا اول ترسيده ام از او؟


» »
کاري به تو ندارد، حتي هيچوقت نمي بيندت. اين را اول نفهميده بودي که مي آمد و مي ديدي که سايه اي روي ديوار افتاده که پا ندارد، پنجره تکان مي خورد و کسي نبود، هيچکس نبود اما سايه تکان مي خورد روي ديوار روبروي پنجره و کسي مي آمد از پنجره تو که هيچوقت سايه اش کامل نبود. فکر مي کردي چون پاهايش را اول تو آورده پس سايه اش نصفه ست.
وقتي مي آيد انگار کسي است که مي شناسي اش، آن سايه اش؛ يکجايي ديده اي اش؛ يادت نمي آيد کجا بوده که او بوده و تو هم بوده اي و حالا اين پنجره، در و پرده ها مگر مال خانه ي خودت نيست؟ بعد از اول اش که محو است، سايه اش؛ شکل اش پخش مي شود توي ذهنت، آرام همه چيز رنگ مي گيرد، قدش بلند است، دستهايش کشيده است و موهاي سياه سياه اش.
چيزي هست توي چهره اش وقتي که به آينه نگاه مي کند، تو داري مي بيني اش که دارد به آينه نگاه مي کند، تصويرش را توي آينه نمي بيني چيزي که مي بيني ابروهاي خودت است و لبهايت، رنگ برافروختگي چهره ات و صورت به هم ريخته اي است که نمي بيني اش او را توي آينه وقتي به آينه دارد نگاه مي کند، هيچي نمي بيني از او، تصويرش. براي همين هيچوقت نمي بيندت را فهميده اي.

«
از تو مي لرزم قلبم مي ترسم. چشمهايم گرم مي شود که مي آيد پرت مي شوم توي سياهي و تا برسم به ته اش اين سياهي ويل است، تمام نمي شود که آخرش روي ته اش خورد شوم.
پنجره را مي بندم، پرده را مي کشم، سرد است، مي لرزم زير لحاف، عرق مي کنم. به بابايم مي گويم بابا نيستي بيايم – ياد پنج ساله گي ام مي افتم، خواب مي ديدم از خواب مي ترسيده بيدار مي شدم مي رفتم صورتم را مي چسباندم کف پاهايش – صورت به کف پايت بچسبانم، نلرزم.
و تا مي خواهم به ته اش برسم، اگر برسم تمام مي شود، عرق کرده بلند مي شوم و همه اش خواب بوده چرا پس اينطور دلم توي دهانم است؟!
بعد صبح مي شود. خيلي دير است براي صبح شدن و آفتاب نورش از لاي پرده تو مي زند مي خورد اول به پاهاي بيرون مانده ام از زير لحاف و سردم است، مي سوزاند ام. مي خواهم بلند شوم، نمي توانم. از بلند شدن ترسم مي گيرد. از بيرون رفتن ترسم مي گيرد. از پرده را کشيدن و پشت اش رو به پايين همان سياهي باشد که توي نور آفتاب هم ته اش پيدا نيست.
بلند نمي شوم، چشمهايم را مي بندم. به همه چيز فکر نمي کنم. شايد دارم خواب روز شده مي بينم که توي اش چشمهايم را بسته ام. به همه چيز فکر نمي کنم ِ توي خوابم همان سياهي است: ويلي که ته اش نمي رسم!

» »
اشيا همان هايند سرجاهايشان و همه چيز شبيه همانجاييست که تو مي گويي به اش خانه ات. فقط مي ماند او چرا از پنجره مي آيد؟! و اينکه چرا هميشه فقط مي آيد، چطور؟! : يادت نمي آيد ديده باشي مي رود وقتي. يادت نمي آيد وقتهايي را که نيست يادت مانده باشد. هميشه هست. انگار هميشه قبل از هم بوده، مي آمده به سقف خيره مي افتاده روي راحتي توي هال و بعد نوبت ات مي شود به اش نزديک شوي، سرش را به سينه ات بچسباني، لب ات را روي پيشاني اش بگذاري و آرام شوي؛ او که همانطور خيره است، نمي فهمد ات.
وقتي نيست مي ترسي اما از وقتي که آمده وقتي نيست، نشده؛ براي همين نمي ترسي. ولي هميشه يک وقتهايي هست که مي آيد و تو هيچ چيز ديگري نديده اي. نه راه رفتن اش را، خوردن اش را، خوابيدن اش يا هرکاري جز سايه اش را.
اشيا ثابت اند: پنجره، در، پرده، ديوار. سايه ي محو است اش هميشه اول اش هست که بعد شکل مي گيرد مي شود او شايد همين است که يکچيز توجه ات را جلب نکرده: ساعت!

«
اما حالا چشم هايم گرم مي شود وقتي، ديگر از سياهي پرت نمي شوم، توي اش، خوابم که مي برد. ديگر انتظار به ته اش برسم، بخورم، خورد شوم؛ نمي ترساند ام. توي خوابم ديگر ففط سياه نيست. آن ها هستند، دارند کاري مي کنند. مي بينم شان. به اينکه دارند چه مي کنند فکر نمي کنم. به اينکه که ها هستند يا چي دارند مي گويند. مني را مي بينم بين شان که مي دانم من ام ولي شبيه من نيست. يک چهره ي ديگريست با حالت هاي ديگري که من نيستم اما مي دانم - توي خوابم - او من ام و اين او، منيست در جاهايي که نمي دانم کجاست يا با کساني که نمي دانم که ها هستند و هربار هم که بيدار مي شوم ديگر نمي ترسم. انگار توي وقتي بيدار هم مي شوم، هستند، آن ها که من ام با چهره هاي ديگري که حتي شبيه من نيستند، هيچي.
بيدار مي شوم که، از توي خوابم پرت مي شوند توي بيداري ام، انگار و از وقتي من بيدار که مي شوم پرت مي شوند توي اطرافم، ديگر از خورشيد نورش که از پرده لای اش مي افتد روي پاهاي بيرون مانده ام، لخت مي سوزم، سردم نمي شود که يا ترسم بگيرد هم ديگر نمي گيرد.

» »
ظرف انار براي همين است. سيب براي همين است. اگر هر چيزي هست، همانيست که تو مي بيني. اگر لبهايت را مي تواني بچسباني به پيشاني اش. اگر موهايش اول محو اند بعد پيدا مي شوند، دستهايش. اگر توي آينه نگاه اش مي کني، تصوير ندارد، هيچ چيز توي اش پيدا نيست. براي همين است دو تا کاسه آماده مي کني مي گذاري کنار ظرف ميوه ها: انارها، سيب ها. اگر او دارد چيزهايي را مي بيند همان هايي است که تو مي بيني، حالا ديگر چه مي خواهد؟!

بگو بيايد انار بخوريد، سيب هرجا سيب است: ساعت.

آخرین بوسه هزاره دوم در پاريس

غروب شده. شنبه شبی نورانی ست و من در میدون اپرا هستم. نورهایی که گرمند، مبهمند اما نورند و همه جا هستند.

می رسم به جایی که یه عده سیاه پوست که موهاشونو جمع کردن توی کلاهای بافتنی رنگی و دارن ساز می زنن. می کوبن. می رقصن و اونقدر سیاهن که شب درخشان پاریس هم حتی روشنشون نمی کنه. می زنن. می رقصن. می خونن.

می شینم روی لبه پله ها مثل بقیه.

کفشامو در می یارم. روی لبه پله ها چاهارزانو ولو می شم. وا می رم. و گوش می دم، مثل بقیه.
من و لئو قراره یک ساعت دیگه توی شانزه لیزه توی اون کوچه هه که اسمشو نمی دونم دم در اون رستورانی که اسمش رو نمی دونم همو ببینیم. همون که کنارش یه سینماست. با مترو اونقدری راه نیست. میشه نشست و به این سیاها گوش داد.
اونور تر یه مری گوراند گذاشتن.
وای که چه غروب خیال انگیزی!
صدای موزیکش چه کنتراستی با موزیک کوبه ای ضربه ای محکم درد آلود این سیاها داره.
ادامه

از این به بعد خوش خط تر بنویس

بوسه بر ماهي كه توئي...

مي نشيني، مي نشينم، و وقتي برمي خيزي... و ماه كه گرد و بزرگ ايستاده است، همان بالاها. خيالت لب تاقچه مانده، برمي دارم. نگاهت كه در خيابان؛ صدايت كه در كوچه؛ خودت كه در خانه؛ و خانه...
و حالا مي بينم كه چه چيزهاي بسياري هست براي داشتن. ببخشيد نپرسيدم؛ مي توانم آيا درباره ي شما صحبت كنم؟ درباره ي ماه مهرباني كه مي آيي؟ مي شود شما را هر روز ببينم؟ هر ساعت؟ هر لحظه؟ مي شود با هم نگاه كنيم چشم انداز را؟ مي شود با هم، هميشه نگاه كنيم جهان نو را؟ مي شود كه باشيم ... با هم؟ مي شود سؤال كنم: چه مي ترساند شما را؟ مي شود با هم خواب ببينيم؟ مي شود؟ مي شود ماه را بپوشيم هر ماه؟ همين ماه مباركي كه در خانه است؟همين ماه مبارك الهام؟ همين ماهي كه انگار... همين ماهي كه توئي؟...
مي بينم كه هيچ لحظه اي تصور اين نگاه داشته شدن را نمي كردم. تصور اين نفوذ صدا را... تصور اين گرم شدن پي در پي آفتاب را.
مي خواهم دوست داشتن را تمرين كنم. دوست داشته شدن را. مي خواهم سكونت در صدا را امتحان كنم. مي خواهم حركت با خواب را؛ مي خواهم انتشار با آب را با تو تمرين كنم. با تو بودن در آن جا را. مي خواهم ماه داشتن را تمرين كنم. مي خواهم در خيالت بودن را تمرين... مي خواهم در كنارت بودن را. مي خواهم خواب را... بيداري را، ماه را...
مي خواهم تو را.
و من هنوز؛ در اول راهم با تو، كه برايم قصه بخواني هر شب.
جمعه 10 آبان ماه 1381

نگوييد ما بي معرفتيم ها!... فقط تا پرشين بلاگ درست شود....

امروز يك خبر جالب ديدم. مسابقات واليبال جام سهراب سپهري. خيلي جالب آور بود. يك آغاز خوب براي يك اتفاق شيرين. عكس بالا از يك مسابقه ي ماراتن است كه هر سال براي بزرگداشت جيمز جويس برگزار مي شود. فكر كنم نمونه هاي ديگري هم بتوان پيدا كرد. به هر حال نويسندگان و شاعران ما نمي دانم چرا با ديگر عرصه هاي زندگي زياد ميانه اي نداشته اند. ولي اين نمونه، مي گويد كه بالاخره مي توان ادبيات را با ساير جلوه هاي زندگي لينك كرد.
ديروز فيلم آخر بهمن قبادي را ديدم. آوازهاي سرزمين مادري ام. جالب بود. مي خواستم چيزي درباره اش بنويسم. ولي بايد زير قولم به ويرجينيا مي زدم. چون قرارمان فقط ادبيات بوده است. ولي كار زيباي آقاي كارگردان در شيكاگو را كه حتما شنيده ايد و نمي شود از سرش گذشت. بهمن جايزه ي جشنواره ي شيكاگو را براي جرج بوش پس فرستاد. به هر حال اين هم جلوه ي ديگري از هنر است.
راستي ويرجينياي ما هنوز پيدا نشده. آخرين بار ناصرخان غياثي با رضا قاسمي ديده بودش در خيابان هاي پاريس. راستش كمي به رگ غيرتمان برخورد... ولي به هر حال، اگر ديديدش بگوييد: «بابا، پنجشنبه خبرهايي هست. حتما خودت را برسان....»

برگرديم از سر سطري كه ماه مي تابيد...
برگرديم از سر خيالت
برگرديم از سر نگاهت،
سر سطر...
خيالت كه چون ماه بر لب بام خيال
مي رقصد و مي تابد و مي ماند...

At the begining with you...