بوسه بر ماهي كه توئي...
مي نشيني، مي نشينم، و وقتي برمي خيزي... و ماه كه گرد و بزرگ ايستاده است، همان بالاها. خيالت لب تاقچه مانده، برمي دارم. نگاهت كه در خيابان؛ صدايت كه در كوچه؛ خودت كه در خانه؛ و خانه...
و حالا مي بينم كه چه چيزهاي بسياري هست براي داشتن. ببخشيد نپرسيدم؛ مي توانم آيا درباره ي شما صحبت كنم؟ درباره ي ماه مهرباني كه مي آيي؟ مي شود شما را هر روز ببينم؟ هر ساعت؟ هر لحظه؟ مي شود با هم نگاه كنيم چشم انداز را؟ مي شود با هم، هميشه نگاه كنيم جهان نو را؟ مي شود كه باشيم ... با هم؟ مي شود سؤال كنم: چه مي ترساند شما را؟ مي شود با هم خواب ببينيم؟ مي شود؟ مي شود ماه را بپوشيم هر ماه؟ همين ماه مباركي كه در خانه است؟همين ماه مبارك الهام؟ همين ماهي كه انگار... همين ماهي كه توئي؟...
مي بينم كه هيچ لحظه اي تصور اين نگاه داشته شدن را نمي كردم. تصور اين نفوذ صدا را... تصور اين گرم شدن پي در پي آفتاب را.
مي خواهم دوست داشتن را تمرين كنم. دوست داشته شدن را. مي خواهم سكونت در صدا را امتحان كنم. مي خواهم حركت با خواب را؛ مي خواهم انتشار با آب را با تو تمرين كنم. با تو بودن در آن جا را. مي خواهم ماه داشتن را تمرين كنم. مي خواهم در خيالت بودن را تمرين... مي خواهم در كنارت بودن را. مي خواهم خواب را... بيداري را، ماه را...
مي خواهم تو را.
و من هنوز؛ در اول راهم با تو، كه برايم قصه بخواني هر شب.
جمعه 10 آبان ماه 1381
امروز يك خبر جالب ديدم. مسابقات واليبال جام سهراب سپهري. خيلي جالب آور بود. يك آغاز خوب براي يك اتفاق شيرين. عكس بالا از يك مسابقه ي ماراتن است كه هر سال براي بزرگداشت جيمز جويس برگزار مي شود. فكر كنم نمونه هاي ديگري هم بتوان پيدا كرد. به هر حال نويسندگان و شاعران ما نمي دانم چرا با ديگر عرصه هاي زندگي زياد ميانه اي نداشته اند. ولي اين نمونه، مي گويد كه بالاخره مي توان ادبيات را با ساير جلوه هاي زندگي لينك كرد.
ديروز فيلم آخر بهمن قبادي را ديدم. آوازهاي سرزمين مادري ام. جالب بود. مي خواستم چيزي درباره اش بنويسم. ولي بايد زير قولم به ويرجينيا مي زدم. چون قرارمان فقط ادبيات بوده است. ولي كار زيباي آقاي كارگردان در شيكاگو را كه حتما شنيده ايد و نمي شود از سرش گذشت. بهمن جايزه ي جشنواره ي شيكاگو را براي جرج بوش پس فرستاد. به هر حال اين هم جلوه ي ديگري از هنر است.
راستي ويرجينياي ما هنوز پيدا نشده. آخرين بار ناصرخان غياثي با رضا قاسمي ديده بودش در خيابان هاي پاريس. راستش كمي به رگ غيرتمان برخورد... ولي به هر حال، اگر ديديدش بگوييد: «بابا، پنجشنبه خبرهايي هست. حتما خودت را برسان....»
ديروز فيلم آخر بهمن قبادي را ديدم. آوازهاي سرزمين مادري ام. جالب بود. مي خواستم چيزي درباره اش بنويسم. ولي بايد زير قولم به ويرجينيا مي زدم. چون قرارمان فقط ادبيات بوده است. ولي كار زيباي آقاي كارگردان در شيكاگو را كه حتما شنيده ايد و نمي شود از سرش گذشت. بهمن جايزه ي جشنواره ي شيكاگو را براي جرج بوش پس فرستاد. به هر حال اين هم جلوه ي ديگري از هنر است.
راستي ويرجينياي ما هنوز پيدا نشده. آخرين بار ناصرخان غياثي با رضا قاسمي ديده بودش در خيابان هاي پاريس. راستش كمي به رگ غيرتمان برخورد... ولي به هر حال، اگر ديديدش بگوييد: «بابا، پنجشنبه خبرهايي هست. حتما خودت را برسان....»
برگرديم از سر سطري كه ماه مي تابيد...
برگرديم از سر خيالت
برگرديم از سر نگاهت،
سر سطر...
خيالت كه چون ماه بر لب بام خيال
مي رقصد و مي تابد و مي ماند...
Subscribe to:
Posts (Atom)