بوسه بر ماهي كه توئي...

مي نشيني، مي نشينم، و وقتي برمي خيزي... و ماه كه گرد و بزرگ ايستاده است، همان بالاها. خيالت لب تاقچه مانده، برمي دارم. نگاهت كه در خيابان؛ صدايت كه در كوچه؛ خودت كه در خانه؛ و خانه...
و حالا مي بينم كه چه چيزهاي بسياري هست براي داشتن. ببخشيد نپرسيدم؛ مي توانم آيا درباره ي شما صحبت كنم؟ درباره ي ماه مهرباني كه مي آيي؟ مي شود شما را هر روز ببينم؟ هر ساعت؟ هر لحظه؟ مي شود با هم نگاه كنيم چشم انداز را؟ مي شود با هم، هميشه نگاه كنيم جهان نو را؟ مي شود كه باشيم ... با هم؟ مي شود سؤال كنم: چه مي ترساند شما را؟ مي شود با هم خواب ببينيم؟ مي شود؟ مي شود ماه را بپوشيم هر ماه؟ همين ماه مباركي كه در خانه است؟همين ماه مبارك الهام؟ همين ماهي كه انگار... همين ماهي كه توئي؟...
مي بينم كه هيچ لحظه اي تصور اين نگاه داشته شدن را نمي كردم. تصور اين نفوذ صدا را... تصور اين گرم شدن پي در پي آفتاب را.
مي خواهم دوست داشتن را تمرين كنم. دوست داشته شدن را. مي خواهم سكونت در صدا را امتحان كنم. مي خواهم حركت با خواب را؛ مي خواهم انتشار با آب را با تو تمرين كنم. با تو بودن در آن جا را. مي خواهم ماه داشتن را تمرين كنم. مي خواهم در خيالت بودن را تمرين... مي خواهم در كنارت بودن را. مي خواهم خواب را... بيداري را، ماه را...
مي خواهم تو را.
و من هنوز؛ در اول راهم با تو، كه برايم قصه بخواني هر شب.
جمعه 10 آبان ماه 1381

0 comments: