آخرین بوسه هزاره دوم در پاريس

غروب شده. شنبه شبی نورانی ست و من در میدون اپرا هستم. نورهایی که گرمند، مبهمند اما نورند و همه جا هستند.

می رسم به جایی که یه عده سیاه پوست که موهاشونو جمع کردن توی کلاهای بافتنی رنگی و دارن ساز می زنن. می کوبن. می رقصن و اونقدر سیاهن که شب درخشان پاریس هم حتی روشنشون نمی کنه. می زنن. می رقصن. می خونن.

می شینم روی لبه پله ها مثل بقیه.

کفشامو در می یارم. روی لبه پله ها چاهارزانو ولو می شم. وا می رم. و گوش می دم، مثل بقیه.
من و لئو قراره یک ساعت دیگه توی شانزه لیزه توی اون کوچه هه که اسمشو نمی دونم دم در اون رستورانی که اسمش رو نمی دونم همو ببینیم. همون که کنارش یه سینماست. با مترو اونقدری راه نیست. میشه نشست و به این سیاها گوش داد.
اونور تر یه مری گوراند گذاشتن.
وای که چه غروب خیال انگیزی!
صدای موزیکش چه کنتراستی با موزیک کوبه ای ضربه ای محکم درد آلود این سیاها داره.
ادامه

0 comments: